طهطه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

( طاهاجون .نفس دل مامان وبابا ) nahalakema

دومین مهمونی

پسر عزیز بابا امشب شما در مجلسی که بخاطر وجود نازنین ت برگزار شده شرکت کردی همه برای دیدنت لحظه شماری میکنند آخه توپسربابا اولین نوه پسری هستی وبقول معروف فامیل پدر را زنده نگه میداری ونسل این فامیل پایدار می مونه البته من نمیدونم پسرم این حرفائیه که بزرگترا میگن برای یک پدر هیچ چیزی بهتر ازاین نیست که فرزندش خوب تربیت شود خوب تعلیم ببیند وبدرد دیگران بخورد وباافراد صالح نشست وبرخاست کند ماکه سعی کردیم برای پدرومادرمان مفید باشیم خداتورا هم از نیکان قرار دهد ...
7 آبان 1390

اولین مهمونی

طاها جون شما بعد از یک سفر همیشگی به دنیا وورود به زندگی ما امروز که 14 روز از زندگیت می گذرد ودر این مدت با مامان ومامان مامانت (عزیز)در منزل بسر بردید برای اولین بار به خونه عمه فاطمه جون رفتیم واین اولین اجلاس سران فامیل بود که بخاطر حضور تو تشکیل شد ناگفته نماند بدلیل سردی هوا تورا تو یک پتوی خوشگل ودر کریر پوشاندیم وباسلام وصلوات رفتیم آخه عزیزم تو هنوز خیلی کوچولویی وباید خیلی مواظبت باشیم شما تقریبا 20 الی 25روز زود تشریف آوردین تو این عکس باباحسین (بابای من ) دارند تو گوشت اذان میگن الهی دامادیتو ببینند باباعلی ...
7 آبان 1390

مادربزرگ باسلیقه

آقا پسر گل جونم برات بگه که مادر بزرگ باصبروحوصله ی تو از موقعی که باباجون بدنیا اومده عزیز جون (مامان بابا)قنداق فرنگی بابات رو نگه داشته بودند وحالا که تو بدنیا اومدی در سبدی که دورش را با تور وروبان بسته بندی کرده بودند وبا کادوی خودشون بطور رسمی آوردند ومن وباباعلی رو غافلگیر کردند دست عزیز وباباحسین درد نکنه ...
1 آبان 1390

آرام بخواب کودکم

آرام بخواب کودکم که فرشتگان خدا با بالهای زیبایشان بالای سر تو میچرخند وتو را نوازش میکنند تا تو به دور از هرگونه گزندی بخواب آرامی فرو روی هنوز خیلی زود است که از این دنیا ذره ای آسیب به تو برسد تو فرشته زندگی ماهستی آرام بخواب که من نیز در اولین دیدار با تو دقیقادر اولین ساعاتی که تو را به اتاق ونزد مادر آورده اند عاشق روی ماهت شدم واین همان حس زیبای پدری ومادری ست که با حضور تو در وجود ما هر لحظه پررنگتر میشود واینجاست که باید بر دستان پدران ومادرانمان بوسه بزنیم وزحمات آنان را پاس بداریم وبدانیم که آنان برای ما چه کرده اند این حس مارا زمانی که خودت پدر شوی خواهی فهمید   ...
30 مهر 1390

خبر روز نهم

سلام پسر مامان وبابا چندروزی که از تولد شما نازنین پسر میگذرد وخانه حال وهوای دیگری پیدا کرده اصلا دنیا برایمان عوض شده آسمون آبی تر شده درختان در فصل پاییز برگاشون سبز تر شده پرنده ها صدای آوازشونو به هفت آسمون میرسونن اصلا همه چی یک شیرینی خاصی به خودش گرفته آخه شما عزیز ما خونمونو نور باران کردین میدونی این چند روز که مامان مامانی اینجا بودند وزحمت تو ومامانتو بعهده داشتند تا کم کم حال مامان بهتر بشه هرروز مواظب بودیم تا آقا پسر هروقت که دلشون خواست  از اون بند نافشون دل بکنند وولش کنند که بالاخره امروز از اون مرکز غذایی که تو دل مامان داشتی دل کندی واز خودت رهاش کردی بله پسرم امروز ساعت 2 بعداز ظهر موقع تعویض پوشک شما متوجه شدیم بن...
29 مهر 1390