طهطه، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

( طاهاجون .نفس دل مامان وبابا ) nahalakema

بدون عنوان

طاهای مامان سلام عزیز دلم چندوقتیه نتونستم آپ بشم ماشاالله وقت شیرین کاریاته ومنم فرصت سرخاروندن ندارم قابل توجه اونایی که میخوان بچه دار بشن ببینند خوب استراحتاتونو کردین چون دیگه وقتی یک عسلی به زندگیتون اضافه میشه اونقدر شیرین میشه که خدا میدونه قند تو دلتون آب کردم نه؟ خوب عسل مامان تازگیا وقتی میخندی با قه قه ولبخندوگاهی هم که سربه سرت بزاریم با قهقه همراه میشه خوب مامانی از دیگرشیرین کاریات اینکه یادگرفتی انگشتاتو میخوری بعضیا میگن به دندونه ولی خودم میدونم که داری با اعضای بدنت بیشتر آشنا میشی وداری خودتو میشناسی کم کم باید برای هفته آینده که ببرمت واکسن چهارماهگیتو بزنی آماده بشی ...
18 بهمن 1390

ششمین سالگردازدواج با نفس مامان و بابا

سلام به عزیز مامان و بابا , امشب برای اولین بار , تو هم توی ششمین سال ازدواج ما سهیم شدی. راستش تولد عمو فرهاد با سالگرد ازدواج ما یکیست , بهمین خاطر امشب عمو فرهاد با زهرا خانم و آقا کیان و راحله خانم و محمد آقا اومدن دنبالمون و با هم رفتیم بیرون شام به میزبانی اقا فرهاد . اول قرار بود بریم طرقبه اما در نهایت بعد از کلی فکر و اظهار نظر تصمیم گرفتیم بریم رستوران احسان توی  احمد اباد. دوست دارم سال دیگه تو با شیطونیهات این جشن رو گرمتر کنی. ...
26 دی 1390

بارش اولین برف در عمر آقا طه

سلام پسرخوب مامان وبابا !بارش اولین برف زمستانی در دو ماه وبیست روزگی تو در مشهد شروع شد وچون شما آقا پسر خوبی هستی وداری کم کم همه را می شناسی اجازه میدم بری تو حیاط بازی کنی وای..... وای.......چی گفتم بری تو حیاط نه مامان جون از پشت پنجره فقط مواظب باش دستاتو بگیر لبه ی طاقچه کنار پنجره وخودتو بکش بالا وبرفارو ببین چه سفیدن اینا نعمتای خدایند انشاالله بزرگ بشی آقاتر بشی با بابایی وعموها بریم برف بازی سرسره بازی روی برف ....به.............چه حالی میده اما عزیزم باید مواظب دست وپاهات باشی آخه اونا هنوز خیلی توچیکن ناناز من!  
16 دی 1390

شروع شیطونی های طاهاجون

سلام پسر گلمون. دیگه داری یواش یواش شیطون میشی . با بقیه دوست داری حرف بزنی . تازه لباسهاتم داره واست کوچیک میشه . این شبها روضه های دایی محمد و بابا حسین شروع شده , سعی میکنیم هر شب اونجا باشیم و دیشب هم اومدیم خونه خودمون تا یه خبری بگیریمو باز دوباره امشب برگردیم خونه عزیز جون. آخه اوناخیلی زود دلشون واسه تو تنگ میشه . انگار توهم وقتی میام خونه خودمون , طاقت دوریشون رو نداری و زیاد گریه میکنی و یه جورایی میگی بریم اونجا. راستی این شبها عمو حسن هم پادگانه و دلش خیلی واست تنگ شده , دیگه چیزی به آخر خدمتش هم نمونده و اول اسفند امسال تموم میشه . عصر میخوایم بریم خونه عمه فرشته یه خبری ازشون بگیریم آخه چند وقته خیلی گرفتار بودم و نتو...
16 دی 1390

واکسن دوماهگی

سلام طاهاجون پسرمامان خوبی؟بهتری ؟الهی مامان دورت بگرده که وااکسنتو که زدیم چه مظلومانه نگام میکردی خب عزیزم نمی خوام که بزرگ که شدی انواع واقسام بیماری ها بیان سراغت .ببین عزیزم ابراهیم که پسردایی تویه وچندروزی از تو بزرگتره صداش در نیومد باریکلا پسرم خوب میشی .مامان جون ما الآن 10روزه که از ترس تب کردن شما نرفتیم خونه ی خودمون وهمش خونه ی مامان جونا هستیم منم که این شبا بخاطر شما که روزا می خوابی وشبا بیداری شبا بیدارخوابی میکشم وروزا با هم میخوابیم دیشب بردمت دکتر فرهت ایشان گفتند این وضعیت نوزادشما تا 12بهمن طول میکشه چه روز خوبی روز ورود حضرت امام به ایران .تا اون روز صبر میکنم تا انشالله زندگی بیفته روی روال عادی وشما پسرگلم وضعیت خو...
5 دی 1390