( طاهاجون .نفس دل مامان وبابا ) nahalakema

سلام طاهای بابا امروز خیلی بهم ریخته ام امروز ..... نه اصلا برات نمیگم بابایی....  خیلی وقتها میشه که دلم میخواد تو زودتر بزرگ بشی مثل یک مرد جلوی روم واستی  مثل یک مرد باهات حرف بزنم از زندگی وروزگار وهمه چی بگم نه بابایی اصلا فکر نکن تو زندگی مشکلی دارم نه الحمدالله خدا به من همسر وبه تو مادر فداکاری داده که باهیچ چیز دنیا نمیشه عوضش کرد من وتو مامانی تو یک خونه ای زندگی میکردیم کنار بقول خودت باطی  آخ قربون اون صدات بشم بابایی که وقتی میگی باطی.... وبا یک آهنگ قشنگی اینو ادا میکردی که نگو ... ببین طه جون عزیز بابا  ماهمه مون تو یک دوره از زندگی خوب وراحتی که داشتیم وقت...

        ...

چندماهی بود تلفن خانه را که به زمین زده بود خراب بود وشماره مخاطبین را نشان نمی داد    ...

نوردیده ام به دنبال کدام نورمیروی که بیشترازخودت چشمانم را روشن کند تو خودماه منی از چه  تلاش میکنی؟ ...

مثلا قهر کرده ای ؟یا درانتظار نشسته ای برایت خوردنی بیاورند؟ بهرحال منتظر یک نازکش هستی یا شاید مثل جوونای این دوره زمونه عکس فیس بوکی گرفتی؟ ...

طه عزیزم . وقتی گوشی گیرت می آید نسبت به قایم کردن آن اقدام عاجلی میکنی وبعد خیلی جدی میگویی ایست که یعنی نیست      وخودت را آنقدر جدی میگیری که واقعا ما فکر میکنیم اجی مجی لاترجی کردی وغیبش کرده ای وما برای اینکه دروغگویی را یاد نگرفته باشی میگوییم اینا...........وخودت نیز میگویی ایناش.....   ...

  طه عزیزما  عادت کرده بود که اینطوری بنشیند ولی با تشویق واینکه چهارزانو بنشین تا برایت دست بزنیم کم کم دارد این عادت راترک میکند ...