طهطه، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

( طاهاجون .نفس دل مامان وبابا ) nahalakema

محبت خدا

محبت خدا,مانند آغوشی است که در آن احساس آرامش می کنی      محبت خدا مانند دستی است که همیشه تو را راهنمایی و دستگیری می کند           محبت خدا نیرویی است که تو را به پیش می راند و آن حتی از محبت پدر و مادر به فرزندشان هم بیشتر است                محبت خدا چنان شادت می کند که حتی از شادی داشتن قشنگترین اسباب بازی های دنیا هم بیشتر است                  محبت خدا مانند دستی است که کمکتان می کند تا قدم به قدم راه بروید                        &...
27 اسفند 1389

یک دنیاهیجان

وای مامان جون نمیدونی بابا چکار کرد از شوق اشک مامانی دراومد تا باباعلی اعلام کرد ما بزودی 3نفر میشیم فوری مامان باباجون اومدومنوتوبغلش گرفت وبوسید خودمم اشکم در اومد لحظه تماشایی وجالبی بود بابابزرگ از خوشحالی فقط کمی جابحا شد میخواست خوشحالیشو نشون بده ولی حیایی که اقتضای سن شونه باعث شد که بخندن وباشادیشون به من تبریک بگن عموها ودایی جونا هورا کشیدندو کف زدند  مامان جون جای خودت خیلی خالی بود عمه ها هم که نگو دیگه وعمو رضاهم نبود که هورا بکشه واز تون تیکه های بامزه بگه وهمه رو بخندونه خلاصه روز خوبی داشتیم مامان منم که از خوشحالی که اشکش در اومد جای خالی بابای منو که 2سال پیش فوت کردندوخالی میدید وهم از خوشحالی  بعد باباعلی یک س...
27 اسفند 1389

روز عشق وزندگی

 عزیزم امروز به عشق اینکه میخواهیم وجود نازنین تو رو به همه بخصوص بابابزرگ ومامان بزرگا اعلام کنیم صبح زود بیدار شدیم کارارو ردیف کردیم کادوهارو در سبدی چیدیم فعلا مخفی کردیم تا براشون بعداز ناهار سورپرایز کنیم آخه نفسم تو داری برای همه لقب میاری با قدم مبارکت دایی ها وعموها وعمه ها لقب میگیرن به نظر تو مهم تیست خیلی مهمه عزیزکم واییییییییییییییییییی خدای من چی میشه وقتیی بابابزرگ که آرزوش دیدن روی ماه تویه  بشنوه چکار میکنه  فکراونوقتشم کردم فیلمبرداری میکنم تا وقتی بزرگ شدی وببینی که باباومامانت چقدر برات ارزش قائل شدند الآن مهمونا اومدن ومن ومامان اعظم مواظبیم که مامان کار نکنه سنگین برنداره تا یک ساعت بعداز غذا   &nbs...
27 اسفند 1389

احساس من

با تمامی  و جودم تورا رحساس میکنم وبرای آمدنت لحظه شماری میکنم  نهال زندگیم :امروز برای مهمونی فردا که به مناسبت اعلام وجود تو نازنین گلم ترتیب داده شده رفتم خرید کردم باباجون هم کلی زحمت کشید برات سنگ تموم گذاشت گفتم که تو اولین نوه خانواده پدری هستی وچون داری برای عمه جونا وعمو جونا لقب میاری به رسم یادبود کادوهایی تهیه کردیم که از این روز به یادگار داشته باشند وایییییییییییییی چه شوروحالی داره وقتی همه با خبر بشن که خدای مهربون چه نعمت بزرگی داره به ما عطا میکنه آخه قربونت بشه مادر تو عزیزی میدونی چی میگم بعداز ناهار بابرنامه ریزی قشنکی که کردیم یک کیک قشنگ باباجون خریده ومقداری کادو برای مامان بزرگا وبابابزرگ جون دلم میخ...
27 اسفند 1389

روز آزمایش

 نفس مامانی , امروز بعد از نماز صبح از خدا خواستم که جواب بهترین آزمایش زندگیم رو بهم بده , وقتب بابایی سر کار بود رفتم آزمایشگاه , قرار شد عصر برم برای جواب. عصر بابایی نتونست بیاد بریم آزمایشگاه, با اصرار فرشته جون ( راستش ما نفهفمیدیم خالمه یا عممه !!!!) . فقط خدا میدونست چی حس و حالی داشتم , آخه نازنین برای اثبات وجودت لحظه شماری می کردم و می خواستم یکهی از بهترین لحظه های زندگیم رو تجربه کنم !!! جواب آزمایشودادن تو دستم من بودمو فرشته مهربونی که گویا مثل یه مادر کنارم ایستاده بود  !!!! ......خلاصه عزیزم درست بود  , خدا تو رو به این دنیای قشنگ پیش منو بابایی میاره!!! دلبندم وعزیز مامانی همون لحظه که وجودت رو حس کردم به با...
23 اسفند 1389

سلام مامان جون....................

  سلام مامان جون امروز بامن حرف میزدی شنیدم وبرای اولین بار با صدای تو آشنا شدم صدایی که من عاشقش هستم ومیخوام یک عمرباهاش زندگی کنم  منم بی تابم برای اینکه بیام وسه نفر بشیم منم تورو دوست دارم بذار یک کم بذرگتر بشم تموم زحمتایی که برام کشیدی جبران میکنم مامان جون مواظب من باش من دوست دارم سالم بدنیا بیام ها....................................................... ...
21 اسفند 1389

بخواب ای کودکم لای لای

 زیبایم باخیال خوشم از اول زنگ .............................................................................................................. آخه عزیز دلم من دارم درس میخونم تا برم دا نشگاه................. وتوراهم داشته باشم آخه تاح سرم من دوست دارم مادر باسوادی باشم وتورو بهتر تو را تربیت کنم.........برای همین سرکلاس هم به تو فکر میکنم...............................   ...
20 اسفند 1389
1